یار از آغوش من برداشتی
اتش اندر دامنم انداختی
کاش دنیایی و عقبایی نبود
کاش عشقی و خریداری نبود
نمایش نسخه قابل چاپ
یار از آغوش من برداشتی
اتش اندر دامنم انداختی
کاش دنیایی و عقبایی نبود
کاش عشقی و خریداری نبود
دریــن دو دم مــددی کــن مـگـر کـه بـرگـذریـم
بــه ســر بــلــنــدی ازیــن دیــر پــسـت ای سـاقـی
شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است
بــزن بــه شــادی ایــن غــم پــرســت ای ســاقــی
چـه خـون کـه مـی رود ایـنـجـا ز پای خسته هنوز
مــگــو کــه مـرد رهـی نـیـسـت، هـسـت ای سـاقـی
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
فریدون فروغی
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا آنقدر عقل و درایت باشد
درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست
تــو دام خــودی ای دل تــا چــون بــرهــانـنـدت
از بــزم ســیــه دسـتـان هـرگـز قـدحـی مـسـتـان
زهـــر اســت اگــر آبــی در کــام چــکــانــنــدت
تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید / دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
مهدی اخوان ثالث
در گــردنـت از هـر سـو پـیـچـیـده غـمـی گـیـسـو
تــا در شــب ســرگــردان هــر سـو بـکـشـانـنـدت
تــــو آب گـــوارایـــی جـــوشـــیـــده ز خـــارایـــی
ای چـشـمـه مـکـن تـلـخـی ور زهـر چـشـانـنـدت
تو آمدی و ندانی مرا کجا بردی
به بند عشق کشیدی و تا خدا بردیچو ذره بودم و عشق تو آفتابم کردمرا نگر که کجا بودم و کجا بردیمهدی سهیلی
یا عاشق شیدا شو
یا از بر ما وا شو :48:
یــک عــمــر غــمـت خـوردم تـا در بـرت آوردم
گــر جــان بــدهـنـد ای غـم از مـن نـسـتـانـنـدت
تــــو آب گـــوارایـــی جـــوشـــیـــده ز خـــارایـــی
ای چـشـمـه مـکـن تـلـخـی ور زهـر چـشـانـنـدت
تو را با شمع نسبت نیست در سوز
که آن شب سوزد و تو در شب و روز
زمــان بــه دســت پـریـشـانـی اش نـخـواهـد داد
دلــی کــه در گــرو حــسـن جـاودان مـن اسـت
تـار دل مـن چـشـمـه ی الحان خدایی ست
از دسـت تـو ای زخـمه ی ناساز چه سازم
سـاز غـزل سـایـه بـه دامـان تو خوش بود
دو از تــو مــن دل شــده آواز چـه سـازم
مـــن زمــزمــه عــودم تــو زمــزمــه پــردازی
مــن سـلـسـلـه مـوجـم تـو سـلـسـلـه جـنـبـانـی
از آتــــش ســـودایـــت دارم مـــن و دارد دل
داغــی کــه نــمــی بـیـنـی دردی کـه نـمـی دانـی
یـکـبـار چـون نـسیم صبا بر چمن گذشت
مـی آیـد از بـنـفـشـه و گـل بـوی او هـنوز
روزیــکـه داد دل بـه گـل روی او رهـی
مـسـکـیـن نـبـود بـاخـبـر از خوی او هنوز
زلف، چون حاشیه بر گرد سرش می پیچید
در کتابی که بود شرح پریشانی من