با دل گفتم: به عالم کون و فساد
تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است
|
NoteAhang
The Iranian Virtual Music Society |
نوع: ارسال ها; کاربر: morteza3164; کلمات کلیدی:
با دل گفتم: به عالم کون و فساد
تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است
تو با چشمان زيبايت دلم را غرق نور كردي
به لبخندي غم ما را تماما دورِ دور كردي
احساس غزل بود در اندیشه فردا
کج می روم اما در این راه کجایم
(بداهه تقدیم به دوستان)
داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
در سایهایابرو نگهت مست و خرابست
چون تیغ ز سر درگذرد عالم آبست
عاشق به چه امید زند فال تماشا
در عالم نیرنگ توتا جلوه نقابست
یک غنچهٔ بیدار ندارد چمن دهر
شاخگل این باغ سراسر رگ خوابست
لب جوییکه از عکس توپردازیست آبش را
نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را
بهصحراییکهمن دریاد چشمت خانه بردوشم
به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را
چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت
درد دل بیقرار خود خواهی داشت
در خاکستر نشین و در خون میگرد
گر ماتم روزگار خود خواهی داشت
در عشق تودل هزار جان تاوان داد
تن در ستم هاویهٔ هجران داد
چو دید که ره نیست به وصلت هرگز
خون گشت و به صد هزار زاری جان داد
در ميكده دادند به تو جام شراب ؟
مست از غزل و قافيه و خانه خراب
چون آدم مست را نميباشد قول
بر خيز و برو بريز به صورتها آب
بداهه
نسیم عشق ز کوی هوس نمیآید
چرا که بوی گل از خار و خس نمیآید
ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمیآید
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش
او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش
گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش
گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش
هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را
به روی خندهٔ مردم مکش چاکگریبان را
به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن
چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشمگریان را
نهاده کشور دل باز رو به ویرانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی
دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که شد چو تو سرگشته در هوسرانی
ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاهتر از روزگار...
دل در همه حال تکیه گاه است مرا
در ملک وجود پادشاه است مرا
از فتنه ی عقل چون به جان می آیم
ممنون دلم خدا گواه است مرا
معشوق یکی عشق یکی عاشق یک
این هر دو یکی و در یکی نبود شک
یک ذات و صفات صد هزارش می دان
یک صد باشد به اعتباری صد یک
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
ایها العشاق کوی عشق میدان بلا است
تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است
کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را
ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است
از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت
از دوست بهخیر آمد و از ما بهسلامت
حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش
با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت
ترا از وجه دل بردن ورای حسن آن باشد
که دیگر خوبرویان را ندانم آن چنان باشد
لبانت آن چنان بوسم که جانم بر لبان آید
کنارت آن زمان گیرم که عمرم در میان باشد
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی
به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
نامم به زبان بردن، گیرم که نمیشاید
در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید
http://static.cloob.com//public/user_data/gen_thumb/n-14-07-7/19/405129e2af455c2a30c74866691b2cf8-425
در فروبسته ترین دشواری
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: "هیچت ار نیست...
ای دلبر ما مباش بی دل بر ما
یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما