0
![Not allowed!](images/buttons/down_dis.png)
![Not allowed!](images/buttons/up_dis.png)
|
NoteAhang
The Iranian Virtual Music Society |
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
کیفر >>> باغ آينه
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...
از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است.
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است.
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .
من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست...
جرم این است!
جرم این است!
منبع: [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
ماهی >>> باغ آينه
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
((- آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!))
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
نوشته اصلی توسط ashoo [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
در اين بن بست >>> ترانه هاي كوچك غربت
دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوست ات می دارم .
دل ات را می بویند
روزگار ِ غریبی ست ، نازنین
و عشق را
کنار ِ تیرک ِ راه بند
تازیانه می زنند .
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُن بست ِ کج و پیچ ِ سرما
آتش را
به سوخت بار ِ سرود و شعر
فروزان می دارند .
به اندیشیدن خطر مکن .
روزگار ِ غریبی ست ، نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون آلود
روزگار ِ غریبی ست ، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان .
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب ِ قناری
بر آتش ِ سوسن و یاس
روزگار ِ غریبی ست ، نازنین
ابلیس ِ پیروز مست
سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
عاشقانه >>> ترانه هاي كوچك غربت
آنکه می گوید دوست ات می دارم
خنیاگر ِ غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکُلی ِ شاد
در چشمان ِ توست
هزار قناری ِ خاموش
در گلوی من .
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آنکه می گوید دوست ات می دارم
دل ِ اندُهگین شبی ست
که مهتاب اش را می جوید .
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب ِ خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من .
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
ميعاد >>> آيدا در آينه
در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرر کن.
***
در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست می دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا هجوم کرکس های پایان اش وانهد...
***
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهای مان
با من وعده ی دیداری بده.
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
تكرار >>> آيدا در آينه
جنگل آینه ها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنه ی نومید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاهه ی آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند.
***
با دستان سوخته
غبار از چهره ی خورشید سترده بودند
تا رخساره ی جلادان خود را در آینه های خاطره باز شناسند.
تا دریابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیران اند
که قیام در خون تپیده ی اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز آزادی آنان رسته بود،
همه آن پای در زنجیران اند که، اینک!
بنگرید
تا چگونه
بی ایمان و بی سرود
زندان خود و اینان را دو ستاق بانی می کنند،
بنگرید!
بنگرید!
***
جنگل آینه ها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر گستره ی تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می درید
چنین بود:
« کتاب رسالت ما محبت است و زیبایی ست
تا بلبل های بوسه
بر شاخ ارغوان بسرایند.
شوربختان را نیک فرجام
برده گان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار یزدانی انسان
سلطنت جاویدانش را
بر قلمرو خاک
بازیابد.
کتاب رسالت ما محبت است و زیبایی ست
تا زهدان خاک
از تخمه ی کین
بار نبندد. »
***
جنگل آیینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزادپروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره ی اربابان را رنگین کنند.
و بدین گونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحه یی.
و انسان
جاودانه پا در بند
به زندان بنده گی اندر
بماند.
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
شبانه >>> حديث بي قراري ماهان
ـ بی آرزو چه می کنی ای دوست ؟
ـ به ملال ٬ در خود به ملال با یکی مُرده سخن می گویم .
شب ، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرنده گانِ کوچ
دیرگاه ها می گذرد .
اشکِ بی بهانه ام آیا
تلخه ی این تالاب نیست ؟
***
ـ از این گونه بی شک به چه می گریی ؟
ـ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک در من است.
به هر اندازه که بیگانه وار
به شانه بَرَت سَر نهم
سنگ باری آشناست
سنگ باری آشناست غم .
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
Thumbs Up/Down |
Received: 11/1 Given: 0/0 |
درود
به بهانه سالروز درگذشت احمد شاملو،شاعر بلند آوازه و روشنفکر بسیار دوست داشتنی ایران مطالب و مصاحبه هایی رو میگذارم. اولین مطلب به نقل از روزنامه اعتماد ملی هست که به همین مناسب منتشر کرده است. دوستان هم در صورت تمایل برای گرامی داشت این عزیز مطالب و اشعار این عزیز رو قرار بدهند .
شاعر عليه توتاليتاريسم
بيش از يك دهه است كه از مرگ احمد شاملو ميگذرد و شايد او در همين 10 سال بيشترين ميزان از مقالات، يادنامهها و كتابهايي را كه درباره يك هنرمند نوشته ميشود به خود اختصاص داده است. وضعيت شاملو با چنين حجم از نوشتههايي، يك وضعيت منحصربهفرد است كه نشان از تاثير فكري و سياسي او دارد بر مخاطبان مختلفش و پارهاي منتقدانش كه زماني ياوه ميبافتند كه شاعر بايد از امر سياسي اجتناب كند و دل به كار زندگي و عشق و طبيعت دهد و همين ياوهگويان به شاملو و شاعران همسبك دوران او خرده «سياسي كاري» ميگرفتند و عمر شعرهايي اينچنيني را كوتاه ميدانستند. اما احمد شاملو از اولين كتاب انقلابي خود يعني «هواي تازه» هماره سر سياست داشت و نشانه گرفتن قلب طبقاتي را كه توتاليتاريسم حجاكم قصد داشت با كاستن از ارزش و ويژگيهاي فرديشان رابطه آنها را با هنر آميخته با امر سياسي قطع كند. اينكه روح حماسي شعر شاملو يا زبان محكم آن تا چه حد در اقبال اين شاعر نقش داشته،بحث ديگري است و اصولا صحبت كردن از پارههاي زيباييشناسانه شاملو بدون اشاره به هواي سياسي حاكم بر شعر او كاري است بيهوده. شاملو مثل بسياري از شاعران متعهد و برعكس بسياري از هنرمندان محافظهكار، محور شعر خود را بر همآميزي يك روحيه آزاديخواه انقلابي و زباني آهنين قرار داد كه باعث شدند، هنرمند نسبت به اقتدارگرايي و رفتارهاي توتاليتاريستياي كه عامه جامعه ناخواسته تحت انقياد آن بودند واكنش نشان دهد. شعر شاملو، شعر آرزوها و خشمهاي توفنده است و ايدههاي تعهدي كه او نسبت به آن واكنش نشان داده بود باعث ميشد تا با تكيه بر عناصري از فرديت از ياد رفته انسان ايراني گاه قدرتي حاكم را محكوم كند يا به مبارزه بطلبد يا آرزوها و ادعاهايي داشته باشد كه نسبت آن با وضعيت سياسي توتاليتاريستي كاملا قابل لمس است: «ابلها مردا عدوي تو نيستم انكار توام» يا در حالتهاي عاشقانه ذهن عاطفي خود را با امر سياسي گره بزند. در بسياري از قطعههاي معروف به «شبانهها» بهرغم اينكه جو عاشقانه بر كارها حاكم است اما ايده نهايي همان نسبتهاي سياسي شاعر است كه اصلا شكل زيستي عاشقانه او را حتي در مجردترين حالت تعيين ميكند. احمد شاملو از آزادي به عنوان يك آرزوي باستاني شكل تازهاي ساخت. رخداد آزادي در شعر او و ذهنش رها شدن قطعههاي فرمهاي قديمي شعري تسريبخشيده شدن اين مفهوم بهعنوان يك ايده سياسي معترض و نه سمبوليك بود. اگر شعر دوران او بيشتر از مفهوم آزادي در معناي امري تمثيلي استفاده ميكرد، شاملو بنيادهاي اين مفهوم را عوض و دگرگون كرد و از آن بهعنوان مولفهاي كاركرد گرا نسبت به توتاليتاريسم حاكم استفاده كرد. وقتي شاعر با صداي بلند از «آزادي» ميگويد و آن را با تكههاي عاشقانه يا چشماندازهاي امپرسيونيستي نوشتههايش تركيب ميكند، درمييابيم كه رخداد اتفاق افتاده. رخداد در «هواي تازه» اتفاق افتاده و حالا هر آنچه ميآيد، ادامه رخداد اول است كه قهرمان خود را ميطلبد. شاملو از همان اوايل نسبت خود را با طبقات اجتماعي مقابلش مشخص كرد و اصولا علاقهاي نداشت تا مثلا مثل فريدون مشيري شاعر عامهخواهي باشد. از سويي ديگر به دليل دغدغه هاي روشن سياسياش و برخورداري از يك زبان باشكوه، اعم آثارش كه پيرامون شكست بود، شكل مرثيههاي نالهوار به خود نگرفت. شاملو حتي در مرثيهوارترين آثارش نيز آن اسلوب حماسي- سياسي را حفظ كرد و اجازه نداد تا اقتدارگرايي حكومتي كه براي رفتارهاي همگاني، شكلهاي عمومي تعيينكرده، بتواند در شعر او نفوذ كند. شايد اينكه شاملو را شاعري ناآرام و غيرقابل مصالحه ميدانستند به همين نسبتهاي مذكور بازگردد، به نوعي خطاب همگاني كه در آن تمثيلهاي باستاني و قديمي مانند آزادي و فقر و شكنجه، تبديل به مفاهيمي انقلابي ميشوند كه كاملا نسبت را با امر سياسي روشن كردهاند و در عين حال تلاش دارند تا به مفاهيمي عينيتر تبديل شوند. به همين خاطر است كه شعر احمد شاملو فاقد سانتيمانتاليسم سياسي- اجتماعي است و ميتواند تبديل به فرمي حماسي شود. حماسهاي جديد كه قهرمانهاي رستموار ندارد، اما روح زبان و مفاهيم رها شده ازعموميتي كه توتاليتاريسم برايشان مقدر كرده، اين خلأ را نهتنها پر ميكنند، بلكه شور تازهاي به آن ميبخشند. احمد شاملو يك رخداد بود و هر آنچه در پي او آمده وابستگان به اين رخداد هستند. يك مفهوم آزاديطلبانه كه تحجر و واماندگي را به صليب كشيد و مقابل ديكتاتوري اعلام جنگي زباني و فكري كرد.
مهدييزدانيخرم
...
انسانها یا ...
من عقده عدالت دارم، هر کس قافیه را میشناسد، عقده عدالت دارد، قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است...
فرزانگان سخن نمی گویند، بلکه با استعدادان سخن می گویند و تهی مغزان بگو مگو می کنند.
وبلاگ شخصی خشایار (من)
کمپین مبارزه با دانلود غیر قانونی آثار هنری
Thumbs Up/Down |
Received: 11/1 Given: 0/0 |
درود
دو گفتوگوي منتشرنشده با احمد شاملو
فريادرسي نيست
مىخواهم گفتوگو را با پرسش از حال و روزتان شروع كنم.
من درست بيست و پنج سال است كه به بدترين شكلى مريضم. گرفتارىام آرتروز وحشتناكى است كه با تنگى مهرههاى فوقانى گردن دست به هم داده داستان با هم ساختن عسل و خربزه را در مورد من تجديد كرده است. تاكنون سه بار جراحى شدهام، البته در حال حاضر خطر حادى تهديدم نمىكند اما موضوع اين است كه مطلقا تحركى ندارم و هر چه بىتحركى بيشتر ادامه پيدا كند وضع وخيمترى خواهم داشت. ضمنا آدمى به سن و سال من ناچار بايد به اين هم فكر كند كه ديگر فرصت چندانى در پيش ندارد. اين است كه من در همين شرايط ناجور هم ناگزير بهطور متوسط روزى ده ساعت كار مىكنم كه خستهگىاش به آن عدم تحرك اضافه مىشود... خب، اين ميان مسائل و موضوعات ديگرى هم هست كه صورت قوزبالاىقوز پيداكرده. عملكردهاى بچهگانهئى كه هر قدر هم آدم سعى كند به روى خودش نياورد باز نمىتواند در وضع عصبىاش بىتأثير بماند و چون فريادرسى نيست و هيچكس حاضر نمىشود ذرهئى به سخافت امر فكر كند آن هم بار ديگرى به بارهاىتان، به كمحوصلهگىتان و به بيمارىتان، اضافه مىكند. سيزدهسال تمام جلو چاپ و تجديدچاپ تمام كارهاى شما را مىگيرند و بعد ناگهان خبردار مىشويد كه تجديدچاپ آثارتان «منعقانونى» ندارد! و آنوقت كتابهاىتان، درست مثل شرابى كه يكهو تو خمره تبديل به سركه شده از حرام به حلال تغيير موضع شرعى داده باشد، روانه بازار كتاب مىشود بدون اينكه به بخشى از آن يا به جملهئى از آن يا به كلمهئى از آن يا به حرفى از آن ايرادى گرفته باشند. شما درمىمانيد كه قضيه چيست؟ آخر، چيزى كه سيزدهسال تمام ممنوع بود چهطور بهيكباره آزاد شد؟ مسئوليت حبس و بند آن سيزدهسالش به گردن كيست؟ همينجورى يكى از من خوشاش نمىآمده دستور فرموده كتابهايم چاپ نشود، و حالا هم يكى دلش به حال من سوخته دستور داده چاپ بشود؟ همين؟ آقائى با من قهر بوده و حالا آشتى كرده؟... اين چيزها آدم صددرصد سالم را بيمار مىكند، تا با بيمارى كه به يك ساعت بعد خود اطمينانى ندارد چه كند.
با اين وصف الان چه كارى در دست داريد؟
با همسرم روى كتاب كوچه كار مىكنم. برگردان «دن آرام» شولوخوف به صفحات آخر رسيده كه البته پس از پاياناش بايد به بازخوانى و تجديدنظر در آن بپردازم كه مرحله سنگينتر و وقتگيرترى است. مقدارى هم كارهاى پراكنده هست كه براى انجامشان برنامهريزى نمىشود كرد.
«كتابكوچه» را گاهى گفتهاند هفتاد و چند جلد است، گاهى گفتهاند از صد جلد هم تجاوز مىكند. واقعا حجم اين اثر چهقدر است؟
نمىشود پيشبينىكرد. الفباى فارسى سى و سه حرف است و «كتاب كوچه» مثل هر اثر مشابهى بر اساس حروف الفبا تنظيم شده اما بعض حروف آن بسيار حجيمتر از بعض ديگر است. پارهئى از حروفش ـ مثلا حرف «ب» ـ بيش از دو هزار صفحه است و پارهئى ديگر ـ مثلا حرف «ث»ـ كمتر از يك صفحه. ناشر بر حسب محاسباتى كه كرده كل كار را در «دفتر»هاى 320 صفحهئى تنظيم مىكند. گمان نمىكنم بههيچصورتى بشود تعداد اين دفترها را پيشگوئى كرد، حتا بهطور سرانگشتى.
باتوجه به وضعيت نامساعد جسمىتان چرا براى پيشبرد كار آن از ديگران كمك نمىگيريد؟
اين كار ممكن نيست مگر اينكه براى آن سازمانى تأسيس شود. در سال 60 با توجه به توفيق اثر و اقبال عمومى مقدمات تأسيس چنين مركزى را آماده كرديم كه ناگهان از دفتر ششم جلو پخشاش را گرفتند و بناچار از ادامه كار درمانديم و سيزدهسال تمام امر انتشار دفترها و حتا تجديدچاپ دفاتر پنجگانه آن متوقف ماند و البته امروز ديگر مطلقا فكرش را هم كنار گذاشتهايم. وقتىدر مملكت براىحمايت از شما قانونى و براى فعاليت فرهنگىتان امنيتى وجود ندارد ناچاريد قبول كنيد كه “سر بىدرد خود را دستمال نبستن” درخشانترين رهنمودى است كه از تجربه تاريخى مردم آب خورده و بايد آن را آويزه گوشكرد... در هر حال من و همسرم اصل كار را به يارى هم پيش مىبريم و گفتن ندارد كه در هر صورت روزى اين حاصل بيش از پنجاه سال كار منتشر خواهد شد و هرجور كه حساب كنيد آنكه مورد تف و لعنت قرار بگيرد جهل و بىفرهنگى و خودبينى خواهد بود نه ما. ـ واقعا ديگر كار از اين حرفها گذشته است كه غمانگيز باشد يا دردانگيز. كار به ريشخند همه اصول كشيده. كارگر فرهنگى اين مملكت پس از اينكه سلامت و عمرش را فداى يك كار تحقيقى كرد، دستآخر يكچيزى هم بدهكار است و بايد براى نشر آن با «مسئولان فرهنگى كشور» وارد جنگ بشود!
گفتيد با همسرتان كار مىكنيد...
درست است. از اواسط حرف “الف” تمام امور فنى كار با اوست و به اين ترتيب دست من باز مانده كه فقط به كارهاى تأليفى و تحريرى كتاب بپردازم كه از نظر وقت دوسوم صرفهجوئى مىشود بدون اينكه بخشآسانتر يا كممسئوليتتر آن باشد. در حقيقت تمام امور تنظيم و تدوين كتاب با اوست و بدينجهت از اين پس حقا نام او نيز بر كتاب قيد خواهد شد.
اخيرا چندين نوار كاست از شما ديدهايم. آيا باز هم از اين نوارها در دست تهيه داريد؟
بله. تعدادى قصههاى فولكلوريك براى كودكان سنين مختلف ضبط كردهايم، تعدادى نوار از شاعران معاصر جهان و جزاينها...
در اين نوارها از موسيقى هم استفاده مىشود؟ و آيا خودتان هم در انتخاب موسيقى آنها دخالت داريد؟ اين سوآل را از آن نظر پيشمىكشم كه شما با موسيقى ايرانى و حداقل با نوعى از آن مشكلاتى داريد كه قطعا بسيارى از شنوندهگان اين نوارها علاقهمندند بدانند با آن چگونه كنار آمدهايد.
راه حل قضيه اين بود كه من در اين مورد به مقدار زيادى از توقعات خودم كم كنم؛ كه كردم. به نظر من اگر قرار باشد در نوار شعر از موسيقى هم استفاده شود بهطور قطع بايد آن موسيقى بتواند در القاى فضاى شعرها كارساز باشد ولى در حال حاضر اين كار به دلايل متعدد براى ما عملى نيست، كه خواهم گفت چرا. اصولا اگر نظر قطعى مرا بخواهيد نوار شعر نيازى به همراهى موسيقى ندارد (مگر اينكه در آن از موسيقى فقط بهمثابه يك عامل تزئينى استفاده شده باشد، كه قبول اين نظر نيازمند بحث است.) ولى اعمال اين نظر به احتمال بسيار زياد تحميل سليقه شخصى به سليقه عمومىست، به هر اندازه هم كه اين سليقه فردى و شخصى درست و منطقى باشد. در اينگونه موارد شما ناگزيريد ابتدا سليقه عمومى را مورد نظر قرار بدهيد، چون خواه و ناخواه زمينه اصلى كار به مسأله سرمايهگذارى و بازار و قضايائى از اين دست برخورد مىكند. در اين صورت جز اين چارهئى نيست كه يا بهكلى گرد اين كار نگرديد و يك قلم دورش خط بكشيد يا تا حدود بسيار زيادى از توقعات خود بكاهيد. اين يك فعاليت فرهنگىست كه بايد بازار ضامن موفقيتاش باشد و خود اين يعنى تناقض. بايد حساب كنيد ببينيد كدام بهتر است فداى آن يكى بشود.
براى آنكه مختصر سرنخى به دست داده باشم توجهتان را به صورتى از مخارج تأمين موسيقى براى اين نوارها جلب مىكنم. هر نوار بهطور متوسط شامل بيست شعر است كه با در نظر گرفتن مقدمه محتاج 20 يا21 قطعه موسيقى ويژه خواهد بود. بنابراين نخستين رقم مخارج، دستمزد مصنف اين قطعات است. آنگاه كارمزد نوازندهگان برحسب تعداد سازهاى مورد استفاده آهنگساز، مشتمل بر ساعات كار تمرين و كارمزد نهائى آنها. سومين رقم هزينه، مخارج استوديوى ضبط است كه برحسب ساعت محاسبه مىشود. مخارج بخش موسيقى نوار در مجموع بيست تا سى برابر همه مخارج ديگر است كه كلا به بهاى نوارها اضافه مىشود و از جيب خريدار مىرود درصورتیكه لزوم وجود خود آن مشكوك است! كسى كه براى تهيه اين نوار پول مىپردازد بهدنبال چيست؟ شعر يا موسيقى يا هردو؟ درصورتیكه موسيقى آن فقط جنبه تزئينى دارد و در نهايت امر به هيچيك از اين سه انتظار پاسخ نمىدهد. (لطفا در سراسر مورد، احتمال اشتباه كلى و جزئى مرا حتما در نظر بگيريد. چه استبعادى دارد كه كسى اصلا در كل برداشت قضيهئى به خطا رفته باشد؟)
به دلايل اقتصادى (كه حكم درجه اولش حذف هرچهبيشتر هزينهها است) ما كه مجاز نبوديم مخارج سنگين سفارش تهيه موسيقى ويژه اين نوارها را به قيمتهاى تمامشده توليد آن بيفزائيم ناچار بوديم اين نياز را از طريق خريد قطعات موسيقى غيرسفارشى خود (كه الزاما قادر نيست با موضوع اصلى ارتباطى ايجاد كند) تأمين كنيم. در اين صورت ظاهرا فقط يك قلم از هزينههاى تهيه موسيقى كاهش مىيابد كه عبارت است از دستمزد سفارش تهيه آن به مصنف، چراكه باقى هزينهها به قوت خود باقى است. ولى عملا چنين نيست. توضيح جزءبهجزء اين اختلاف قيمت اتلاف وقت شما و خوانندهگان است ولى من فقط يك موردش را مىگويم:
شما كه هزينه بيست سىبرابرى تحمل مىكنيد كه “حقانحصارى” استفاده از اين اثر متعلق به شما باشد آيا واقعا براى اين دلخوشى پادرهوا ضمانت اجرائى هم داريد؟ يعنى اگر در يك جائى از اين دنيا يك سازمان راديوئى يا تلويزيونى بدون اجازه شما اين آثار را پخش كرد مىتوانيد براى مطالبه حقتان گريبانش را بچسبيد؟ اگر بگوئيد آرى خواهم گفت واقعا خواب تشريف داريد. ما كه اثرى موسيقائى را بدون «حق استفاده انحصارى» از مصنفاش خريدارى مىكنيم و فقط بخشهائى از آنرا مورد استفاده قرار مىدهيم تنها دلخوشىمان اين است كه پيش از ديگران از آن بهره جستهايم و خريدار بعدى آن آثار هم به اين دلخوش است كه ما فقط از بعض پارههاى آن استفاده كردهايم نه از همه آن يكجا. خب، اين كار دو سه تا سود ديگر هم دارد: مثلا اگر شما چند ماه بعد همين قطعات را از تلويزيون بشنويد به بغلدستىتان مىگوئيد باز حضرات طبق معمول سنواتى به اين نوارها ناخنك زدهاند!
پس حرفش را نزنيد، چون ممكن است ديگر از قطعاتى كه قبلا ديگران استفاده كردهاند استفاده نكنند و اين دلخوشى تبليغاتى هم از دستتان برود.
ديگر چه بهتر! در اين صورت من دارم با يك سنگ دو گنجشك مىزنم! اگر اين حرف باعث بشود كه ديگر از آن قطعات استفاده نكنند باز هم سودش عايد من مىشود.
آقاى شاملو متشكرم.
زحمتى نبود.
روزگار تلخي ست
به جهان و زمانهاى كه در آن زندگى مىكنيم چگونه نگاه مىكنيد؟
جهان و زمانه همان است كه هميشه بوده، يعنى همچنان روندى را ادامه مىدهد كه انسان از ماقبل تاريخش گرفتار طى كردن آن است. مىگويم گرفتار، چون به هر حال روند دلچسبى نيست و آدميزاد در حقيقت به صورت گروهى محكوم به اعمال شاقه به طى آن مشغول است: مراحلى كه ماركس به درستى برشمرده و چنانكه مىبينيم به صورت حلقههاى دوره به دوره تنگترى به روزگار ما رسيده كه از هميشه تلختر است و ما همروزگارانش از هر دوره تاريخى ديگرش پريشانروزتر و مستأصلتر و نااميدتر. اميد آن جراحى خونبار بزرگ نهايى هم كه انقلاب رهايىبخش جهانى خوانده مىشد و كم و بيش 100 سالى دلخوشكنك اكثريت نااميدان بود در آخرين لحظهها مثل حباب صابون تركيد هر چند كه اميدى شريرانه بود و راهى هم به دهى نمىبرد و در نهايت امر خشونتى را جانشين خشونت ديگرى مىكرد. من تخصصى در اين مسائل ندارم اما فكر مىكنم هيچ بيمارى را با اميدوارى قلابى علاج نمىشود كرد و متأسفانه مىبينيم تاريخ كه از نخست بيمار به دنيا آمده تا به امروز اين روند دردكش را طى كرده و مسكنها هم درش كمترين تاثيرى نبخشيده. واقعيتها مايوسكنندهتر از مطالبي است كه من عنوان مىكنم. نمىدانم اگر تاريخ به صورت ديگرى شكل مىگرفت چه پيش ميآمد، و البته تصورش هم ابلهانه است. به هر حال تختهپاره ما روى اين رودخانه به حركت درآمده و به همين راه هم خواهد رفت، گيرم حالا به قول حافظ بگوييم: من ملك بودم و فردوس برين جايم بود/ آدم آورد در اين دير خرابآبادم... در هر حال ما به خرابآباد افتادهايم و قوانينش دارد ما را دست و پابسته با خود مىبرد.
تعهد و وظيفه شعر چيست؟
سوالتان كلى به نظرم مىآيد. اولا كه شعر و هنرهاى ديگر اصالتا هيچ نقش و وظيفهاى به عهده ندارد و وظيفه و تعهدى اگر هست به عهده شاعران و هنرمندانى است كه غمى انسانى دارند. شاعران و هنرمندان هم كه موجوداتى عيسابافته و مريمتافته نيستند: گروهى مبلغان اين فكر و آن عقيده خاصند كه حزبى و فرقهاى عمل مىكنند و خطرشان به ناچار بيش از خطر آژيتاتورهاى فريبخورده يا تبليغاتچىهاى پاردمسائيده عقايد مشكوك ايدئولوژيك يا سياسى يا اقتصادى است كه به راه منافع خاص خودشان مىروند. گروهى در هنر به چشم حرفه و نان خانه و آشدانى نگاه مىكنند و در واقع كشك خودشان را مىسابند يا در نهايت گرفتار محروميتها و غم و غصههاى شخصى خودشانند: اگر به شكوفايى غريزى برسند گمان مىكنند اولين موجوداتى هستند كه چيزى به اسم عشق را كشف كردهاند و اگر گرفتار غربت بشوند گرفتار اين تصور مىشوند كه اولين غريبالغرباى تاريخند. چشماندازى دورتر از نوك دماغ خودشان ندارند و افقشان افقى عمومى نيست. در شرايط عالىتر، هنرمند نيازمند مخاطبى است كه درد عام را درك كند و متأسفانه چنين مخاطبانى سر راه نريخته است. از اين گذشته، چنان هنرمندى مدام بايد گرفتار دغدغه اشتباه نكردن و سخن منحرف به ميان نيفكندن باشد و شما به من بگوييد كيست كه به راستى بتواند ادعا كند كه از اشتباه برى است و آنچه به ميان مىآورد حقيقت محض است؟
تعريف شما از شعر چيست؟
براى شعر تعريف فراگيرى عنوان نمىشود كرد. خود ما در همين 50، 60 ساله اخير در قلمرو زبان فارسى شاهد تغييرات عميقى بوديم كه در سليقه شعرى جامعهمان پيدا شد. از قافيهبندىهاى عهد بوقى گرفته تا شعر مورد علاقه دختربچهها و شعر رمانتيكهاى آبكى و غيره و غيره. موضوع زياد سادهاى نيست و در چند كلمه خلاصهاش نمىتوان كرد. از آن جمله گفتهاند چون اصول هنر متغير است نمىشود از آن مانند مقولات علمى تعريف مشخصى به دست داد، در حالى كه خود همين برداشت هم امروز برداشت كهنهاى است. مىبينيم كه پس از دو هزار سال نيوتني پيدا مىشود كه اصول علمى ارسطويى را مىروبد و در قرن ما اينشتينى پيدا مىشود كه اصول علمى رياضى نيوتن را جارو مىكند. پس حتي اصول علوم و رياضيات هم اصول ثابتى نيست چه رسد به مقولات هنرى. من اين را در مصاحبهاى كه به صورت كتابى به اسم ديدگاهها منتشر شده به تفصيل بيشترى وارسيدهام.
رابطه شاعر و شعر چگونه است؟
اين رابطه مثل رابطه نخود پخته است با كلاه سيلندر. يعنى هيچگونه رابطهاى بينشان نيست. در واقع هدف شعر نجات جامعه بشرى است از طريق عشق انسان به انسان از مهلكهاى كه سياستچىها به بهانه انواع و اقسام نظريههاى ايدئولوژيك براى تثبيت قدرتهاى فردى يا گروهى پيش پاى جوامع مختلف حفر مىكنند. در حالى كه شاعر عشقى را تبليغ مىكند كه در راهش از جان مىتوان گذشت. در حالى كه سياستچى اول چيزى كه جلو جامعه عَلَم مىكند يك دشمن نابكار فرضى است كه سرش را بايد به سنگ تفرقه كوبيد. گرگى براىگله مىتراشد تا مقام چوپانى خودش را توجيهكند.
اعتماد ملي: سوال مخدوش است.
قضاوتش مشكل است دستكم براى من كه ديگر فرصت زيادى براى اينجور كنجكاوىها ندارم. اما يك موضوع هست و آن وجود اين امتياز براى شاعران جوانتر ماست كه مىتوانند به قلههاى شعر جهان دسترسى داشته باشند و از اين راه گنجينه دانستهها و آموختههايشان را تا حد ممكن پربار كنند. اين امكانى است كه به ندرت تا 100 سال قبل براى شاعران ما پيش مىآمد. شعر امروز، ديگر در هيچ جاى جهان بومى عمل نمىكند و يكپارچگىاش در همين به اصطلاح اوسموزى عملكردن اوست. بازار بده بستان جهانى است. ما از هم مىآموزيم و به هم ياد مىدهيم. عقب ماندنمان از قافله شعر جهان قابل توجيه نيست.
اعتماد ملي: سوال مخدوش است.
با توصيه كردن و پيام فرستادن موافق نيستم. اين كار كار كسانى است كه از بالاخانه به حياط نگاه مىكنند. خب، سوالهاى جالبى مطرح كرديد، اميدوارم جوابهايم زياد يأسانگيز از آب در نيامده باشد: گرچه من مأيوس شدن بالمره را از اميد دادن قلابى مفيدتر حساب مىكنم. آدم تا كورسو اميدى دارد به همان دل خوش مىكند در صورتى كه مأيوس كه شد ناچار فكرى اصولى به حال خودش خواهد كرد. بگذاريد بدانيم كه از هيچ سمت ديگرى راهى نيست. متشكرم.
...
انسانها یا ...
من عقده عدالت دارم، هر کس قافیه را میشناسد، عقده عدالت دارد، قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است...
فرزانگان سخن نمی گویند، بلکه با استعدادان سخن می گویند و تهی مغزان بگو مگو می کنند.
وبلاگ شخصی خشایار (من)
کمپین مبارزه با دانلود غیر قانونی آثار هنری
Thumbs Up/Down |
Received: 11/1 Given: 0/0 |
درود
مقالهاي منتشرنشده از احمد شاملو
شرفِ هنرمند بودن
آن كه مىخندد، هنوز
خبر هولناك را
نشنيدهاست!
برتولد برشت
بدون در ميان آوردن هيچ صغرا و كبرائى برآنيم كه ميان دو گونه برداشت از دستاوردهاى هنرى طى استحكاماتى بكشيم اگرچه دستكم از نظر ما جنگى فيزيكى در ميان نيست. اين خط، فقط مشخصكنندهى مرزهاى يك عقيده است در برابر دو گروه متضادالعمل كه يكى تنها به درونمايه اهميت قايل است حتا اگر اين درونمايه مرثيهئى باشد كه در قالب دفى-روحوضى ارائه شود، وآن ديگرى تنها به قالب ارج مىنهد حتا اگر اين قالب در غياب محتوا به ارائهى هيچ احساسى قادر نباشد. جنگ نامربوط كهنهئىكه تجديد مطلعاش را تنها شرايط اجتماعىى نامربوطى تحميل كرده است كه در فضايى غيرقابل تشخيص و غيرمنطقى معلق است.
كسـانى بر آناند كه هنر را جز خلق زيبائى، تا فراسوهاى زيبائىى مجرد حتا، وظيفهئى نيست. همچون زير و بمى كه از حنجرهئى ملكوتى بر مىآيد و آن را نيازى به كلام نيست.
ما از اين طايفه نيستيم و برخلاف بهتانى كه آن دستهى ديگر در رسانههاى رسمىى تبليغاتىى خود آشكارا عنوان مىكنند در پس حرف خود نيز نيتى شريرانه پنهان نكردهايم. ما نيز مىگوئيم: آرى چنان حنجرهئى نيازمند كلام نيست چرا كه كلمات به سبب مشخص بودن مصداقهاشان مىتواند، به مثل، از خلوص موسيقى بكاهد. کلام به مصداق توجه مىدهد و موسيقى از راه احساس ادراك مىشود. اين دو از يك خانواده نيستند، طبايعشان متضاد است و چون باهم در آيند آن چه لطمه مىبيند موسيقى است.
ما از اين طايفه نيستيم و هرچند هميشه اتفاق مىافتد كه در برابر پردهئى نقاشىى تجريدى يا قطعهئى شعر مجرد ناب از خود بىخود شويم و از ته دل به مهارت و خلاقيت آفرينندهاش درود بفرستيـم، بىگمان از اين كه چرا فريادى چنين رسا تنها به نمايش قدرت فنى پرداخته كسانى چون ما خاموشان نيازمند به همدردى را در برابر خود از ياد برده است دريغ خوردهايم.
اما گرچه ما از آن طايفه نيستيم آثارشان را مىخوانيم پردههاشانرا با اشتياق به تماشا مىنشينيم به موسيقىشان با دقت گوش مىدهيم و هر چيز مؤثرى را كه در آنها بيابيم مىآموزيم، زيرا بر اين اعتقاديم كه هرچه بيان پالودهتر باشد به پيام اثر قدرت نفاذ بيشترى مىبخشـد. چرا كه قالب را تنها براى همين مىخواهيم: پيرهن را براى تن، تا اگر نيت اثر، به مثل، نمايش شكوه جسم انسان است تن در آن هرچه برازندهتر جلوه كند.
ما برآنيم كه هنر حامل است و محمول: و اثر هنرى اگر فاقد محموله باشد در نهايت امر استرتيزتك شكيل و راهوارى است كه بىبار و بيعـار از علفزار به سر طويلهى معتاد خود مىخرامد حال آن كه دستاورد شبا روز و ماها سال كشتگران بسـيار خرمن خرمن بر زمين مانده است و بازارهاى نياز از كالا تهى است. استران پير و خسته را ديگر طاقت پاسخگوئى به نيازهاى بدبار و تل انبار روزگار نو نيست، و صاحبان استران اين زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپايان خويشاند، چرا كه در نمايشگاهها گوش چارپا را كوچكتر و مياناش را لاغرتر، قوس گردناش را چشمگيرتر و عضـلات سينهاش را پيچيدهتر مىپسندند و نشان افتخار را تقديم خربندهئى مىكنند كه پسند گروه داوران را بهتر و بيشتر برآورد. مكتب چارپا به خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى كه بايد نيازهاى سنگين شهروندان را تمهيدى كنـد.
مطالعهى دستاوردهاى هنرىى انسان بازخواندن حماسهئى پرطبل و پرتپشاست: حماسهى آفريدهئى كه به چند هزاره رازهاى تركيب و تعبيه را تجربه مىكند تا سرانجام خود به كرسىى آفرينندهگى بنشيند. راهى كه شايد سرمنزلهايش دم به دم كوتاهتر شده اما سرشار از كوشش و مجاهدت بوده است: كوشش و مجاهدتى كه از راههاى بىشمار صورت پذيرفته. گاه به حجم وگاهى به صدا، گاهى به حركت گاهى به نوا، گاه به خط وگاه به رنگ، گاهى به چوب وگاه به سنگ... ـ كوشش و مجاهدتى از راههاى بسيار كه با موانع بىشمار پنجه در پنجه كرده است اما اگرچه هر بار پيروز از ميدان بازنيامده بارى از هر شكست تجربهئى اندوخته از هر سرخوردهگى معرفتى به دست كردهاست. جادهئى طولانى كه چه بسيار باشكمهاى به پشت چسبيده و پاهاى خونين و ايثارهاى شگفت پيموده شده. اما سنگينترين لحظات اين حماسهى رنج، ديگر امروز متعلق به گذشتههاست: تاريخاش مدون است و پاسخاش به چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشكار. زنجيرهئى است به هم پيوسته از حلقههاى منفرد و مجزاى تلاشهاى پراكنده. امروز ديگر تجربهى مجدد شيمى از دوران خون دل خوردن كيمياگر «گجستهدژ»، اگر سفاهت مطلق نباشد نشانهى كامل بيگانهگى با زمان حال است. كه آدمى، علىرغم تمامىى حماقتهائى كه از لحاظ اجتماعى در سراسر طول تاريخ خود نشان داده، بارى طبيعت خام را توانسته است رام قدرت آفرينندهگى خود كند و معضل كنونى او به جز اين نيست كه گيج و درمانده گرفتار چنبرهى هزار پيچ و گره بر گره اجتماع خويش است و هر بامداد با انديشهى هولناك تحقير تازه درآمدى كه بر او خواهد رفت از بستر كابوسهاى شبانه بر مىخيزد.
ديگر امروز هنر با قوانين مدون و دستاوردهاى پر بار از آزمايشگاههاى ابتدائى بيرون آمده دورههاى كاربرد جادوئى يا تزئينى بودن صرف را پس پشت نهاده به عرصهى پرگير و دار كارزار دانش با خرافهانديشى، معرفتگرائى با خشكباورىى تقديرى، عدالتخواهىى شرافتمندانه با قدرتمدارىى لومپنمسلكانه پانهاده ناطق چيرهدستى شده است كه بانگاش انعكاس جهانى دارد و سخناش مرز زبان نمىشناسد. پس ديگر بايد بتواند به حضور خود در اين معركه معنائى بدهد، وجودش را با جسارت به اثبات برساند، در عمل از حق حيات خود دفاع كند و در اين سنگر پرخون و آتشى كه در آن تنها سخن از مرگ و زندهگى مىرود و تنابندهئى را با تنابندهئى سرشوخى نيست مسووليتى آشكار متعهد شود.
امروزه روز ديگر هيچ هنرى بومى و اقليمىى صرف نيست وحتا نويسنده و شاعر نيز كه بناگزير گرفتار حصار زبان خويش است و ابلاغ پياماش نياز به واسطه دارد، باز به هر زبان كه بنويسد نويسنده و شاعر سراسر عالم است. با وجود اين مىتوان بر هنرهائى چون نقاشى انگشت نهاد كه درك سخناش، در مقايسه با هنرهاى ديگر، به مترجمان چيرهدست چربزبان نياز چندانى ندارد و مجال ارتباط بىواسطه بر او تنگ نيست. در اين حال، سخنورى با اين همه قدرت و امتياز را مىتوان ناديده گرفت و از او تنهـا به شنيدن افسـانهى خوابآور چهل قلندر دلخوش بود؟ طبيبى چنين را مىتوان به خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس پشت نسخهى مسكنها پنهانكند؟
اگر قرار بر اين است كه «هنرمند» همچنان به تفنن دل مشغول كشف شگردهاى بهتانگيز باشد: اگر همچنان دربند خوش طبعى نمودنها باقى بماند كدام پيام و پيغام مىبايد خيل دم افزون انسانهائى را كه درد مىكشند و وهن مىبينند و تحقير مىشوند يا همچنان گرفتار توهمات خويشاند و به سود “پاى تا سرشكمان”تحميق مىشوند از خواب خوشبينى بيداركند و طلسم ديرباورىشان را بشكند؟
اگر قرار بر اين است كه نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجريد و بندبازى و چشمبندى لوطى صالحهاى زمانه باقى بماند، «وظايف مشترك انسانى» ـ كه همگامى چنين كارآيند او را به خود وانهاده است ـ به كدام پايگاه مى تواند نقل مكان كند؟ اگر براستى چنان كه خود ادعا مىكند زبان باز كرده چرا سخنى نمى گويد كه به كار آيد، و اگر چيزى براى گفتن ندارد ديگر اين همه قيل و قال بر سر چيست؟
مرا ببخشيد. مىدانم كه اينها نه تنها سخنان تازه درآمدى نيست، كه حتا از دورهى كهنهگىشان تا فراسوهاى اندراس نيز دههها و دههها و دهههاى باورنكردنى گذشته است! ـ بىگمان بسيارى از شما مرا از اين كه شايد گمان كردهام در پيام خود، به مثابه درآمدى بر اين محفل گفتوگو از نوآورىها، با پيش كشيدن سخنى مندرستر از مصداق ملموس هر اندراس، چه تحفهئى به طبق بر نهادهام سرزنش مىكنيد. اما آيا آن دوستان ملامتگو مىدانند كه ما در اين زمانه كجاى كاريم؟
آنچه بسيارىها نمىدانند اين است كه بهطور رسمى، ما تازه به دورهى كشف غزل عارفانه سقوط اجلال فرمودهايم، و بدين جهت آنچه من عرض مىكنم قرنها از زمانهى خود پيش است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطنمان تنها به صورت احكام صادرهى “رسمى فرمايشى قانونى” (تو گيومه) فقط به انحرافى بودن آنها حكم مىكنند علتاش اين است كه هنوز از لحاظ تاريخى به آن جا نرسيدهايم كه بتوان منحرف بودن آنها را از طريق استدلال منطقى ثابت كرد!
به هرحال، توضيحى بود كه فكر كردم لازم است عرض شود.
نقاشى و شعر و تئاتر و باقى قالبهاى هنرى امروز ديگر فقط ابزارى براى سرگرمى و تفنن نيست. بچهى بازيگوش كودكستانىى ديروز، اكنون انسان پختهى كاملى است فهيم و پرتجربه و خردمند، كه مىتواند جامعه را به درك خود و فرهنگ و مفهوم عميق آزادىى انديشه و رهائى از قيد و بندهاى خرافات مدد برساند. و بىشك صرف «توانستن» ايجاد مسووليت مىكند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس از آن همه كوشش و جوشش در به دست آوردن شيوههاى بيـان، انديشهئى كارآيند را به معرفتى فراگير مبدل كند حضورش جز به حضور قدحى خالى اما سخت پرنقش و نگار بر سفرهى بىآشگرسنهگان به چه مىماند؟
از اتهامات ما يكى اين است كه گويا مثـلا شعر عاشقانه را نمىپسنـديم به اين دليل كوتهفكرانه كه چنين اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانيد «سياسى») نيست. بگذاريد براى آنكه ناگفتهئى بر زمين نماند اين را گفته باشيم كه قضا را آنچه مـا نمىپسنديم شعر سيـاسى است كه بناگزير از دريچه تنگ تعصبات سخن مىگويد و آنچه سخت اجتماعى مىشماريم شعر عاشقانه است كه درس محبت مىدهـد. ما در دنيائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مىكنيم. دنيائى به وزن سرب و به رنگ سياه و به طعم تلخ. مىبينيد كه در فاصلهئى كوتاه از خانه خودمان، براى پارهئى از مردم اين روزگار، رهائى از يوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تيغ بركشيدن و كشتن ديگران است. مـا بايد عشق را بياموزيم تا بتوانيم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شويم.
گفتهاند مشت زنى سبب تقويت عضـلات و سرعت واكنش مىشود. مىبينيم كه براى بسيارى كسـان اين «وسيله» چنان به «هـدفى مجرد» تبديل مىشود كه حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واكنش و عضلات پولادين ديگر جز در همان صـحنه پيكار و جز در برابر حريف مقابل در هيچ عرصه ديگرى به دو پول سياه نمىارزد. آقـاى كلى كه روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمايش دادن پتك مشتهايش در مىنوشت احتمالا موجود مزاحمى نيست، منتها اين سوآل اهل تعقل براى هميشه باقى مـىماند كه اگر دستكش و كيسه تمرين و رينگ و سوت و داوران ريز و درشت و خيل ستايشگران بيكار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مىمانـد كه جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر ديگرش خير عـامى هـم دست كم براى جامعه گرفتار خويش داشته باشـد؟
به اعتقاد ما «هنـر» بسيارى از هنرمندان را تنـها مىتوان با چيـزى نظير «هنر» مشت بازان حرفهئى سنجيد. سرورانى كه براى آوردن آب به كنار جوى رفتهانـد وآب جـوى ايشـان را با خود برده است. همچنين مىتوان گفت بسيـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى كردهاند كه در تاريخ رقص مىتوان ديد: يعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نيمراهه دچار بىحاصلى شدن.
[...]
مطالعه مجموعههاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا بايد شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ايران، در قرنهـاى سكوت، انسـان دوران سلطه قاجاريه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پردههاى نقاشان آن عصر هر آدميزادى نمودار همه ابناى خويش است: چيزى كه به دو ابروى پيوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصوير مىشـده است. هيچكس هيچكس نيست و هركس همه است. و مىبينيم كه نقاشان عصر، از ديدگاه انتقـادى، رسالت تاريخىشـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقيقـا از همين راه به انجام رساندهاند. «ناآگاهانه» از آن رو كه بىگمان آنان نمىتوانستهاند قاضى هوشمند آثار يا داوران صاحب صلاحيت جامعـه خود باشنـد: پيشهورانى بودهانـد كه از سـر ناگزيرى طبيعت طبقه خاصـى را چشمبسته عريان كردهاند بى اين كه خود بدانند چه مىكنند. دوره فروش نمىدانـد كه مىتوان با يك نظر به كالاهـاى درون كولبـارهاش مشتريان ويژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زيبائى را برمـلا كرد. اگر آن نقاشان در پردههاى خود تنها به جزئيات لباس و پرده و آذينها پرداختهاند نه گناه ايشان است نه تعمـدى آگاهانه در كارشـان: حقيقت اين است كه انسان پيرامون اين نقاشان، خود را در فضاى سرد ميان پردهها و گلدانها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بىاحساس رقاصگـان از ياد برده است. اينجـا نقاش بينـوا تصـويرگر واقعيت محصـورهئىاست كه در آن حقيقـتى مطرح نيست. محـدودهئى كه آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پيوسته بازشناختـه مىشود و اگر در مثـل يكى چون كمالالملك به هر دليل كه باشد گوشه پردهئى از زندگى طبقات بيرون ارگ شاهى به كنار زند كارش راهى به دهكورهئى نمىبرد و حداكثر قضاوتى كه درباره آن مىشود اين است كه شازده چيزميزميرزائى سرى بجنباند و بگويد:ـ با مزهس! خيلى با مزهس... فالگير يهودى!
اما اين حكايت ديروزها و ديسالها است. روزگار ما ديگر روزگار خاموشى نيست، هرچند كه بازار دهانبندسازى همچنان پررونق باشد. روزگار تفنن و اينجور حرفها هـم نيست، چرا كه امروزه روز آثار هنرى بر سر بازارها به نمايشعام در مىآيد و دور نيست كه بيننده، مدعىى بىگذشتى از آب درآيد و براى گرفتن حق خود چنگ در گريبان هنرمند افكند. دور نيست كه كسانى اثر هنرىى فاقد پيام و اشارت هنرمند فاقد بينش را ـ به هر اندازه هم كه با شگردها و فوت و فنهاى بهتانگيز عرضه شده باشد ـ تنها در قياس با ماشين ظريف و پيچيدهئى قضاوت كنند كه در عمل كارى از آن ساخته نباشد.
اين را نيز ناگفته نگذاشته باشيـم كه هنرمند نيز ماننـد هر انسان ديگرى دست كم بدان اندازه آزاد هست كه چيزى را بپذيرد و چيزى را به دورافكند. يكى بر آن است كه هنر به خودى خود فرهنگ و تربيت است، يكى بر آن است كه هنر مىتواند بر حسب پيام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در اين ميان كسان ديگرى هم هستند كه مىگويند اكنون كه هنرمنـد مىتوانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار كارش چيزى بگويد تا ما (دست كم ما مردم چپاول شونده و فريب خورنده را كه بى هيچ تعارفى انسانهـاى جنوبى مىخوانند كه در انتقال از امروز به فرداى خويش حركتى ناگزير در جهت فروتر شدن مىكنيـم و متأسفـانه از اين حركت نيز توهمى تقديرى داريـم آگاهـى بدهد) چرا بايد اين امكـان والا را دست كـم بگيرد؟ ـ سخنى كه راستى را به سـود هنرمند نيز هست كه خـود قطرهئى از همـين اقيـانوس است. به قولى: «هنرمنـد اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سكوهاى گرداگرد ميدان ننشسته است كه، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه يكى تماشاچى بى طرف، صحنه دريـدهشدن فريب خوردگان به چنگال شيران گرسنه را نقش كند. هنرمند روزگار مـا بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظـر مصـون از تعرض قضايـا نيست. او خود مىتواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانى. زيرا همه چيز گوش به فرمان جبر بىاحساس و ترحمى است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تـاز او است و گنهـكار و بيگناه و هواخواه و بىطرف نمىشناسـد. »
در چنين شرايطى كدام انسان شريف مىپذيرد كه خود را به صرف اين كه اهل هنر است از معركه دور نگه دارد؟ ما چنين «هنرى» را بهانهى غيرقابل قبول و عذر بتر از گناه كسانى مىشماريم كه هنگام تقسيم مواجب و رتبه سرهنگاند و در معركهى جدال بنهپا! ـ هنرمند در حضور قاضىى وجدان خود محكوم است در جبههى مبارزه با خطر متعهد كوششى بشود، و دريغا كه سختىى كار او نيز درست در همين است:
نقش چهرههاى دردكشيدهئى كه گرسنهگى مچالهشان كرده، به نيت ارائه دادن مشكلى جهانى چونگرسنهگى؟ ــ تصوير صفى بىانتها از مشتى انسان پا در زنجير يوغ برگردن، به قصد باز نمودن فجايع ناشى از بهرهكشىى آدمى از آدمى؟ ــ يا تجسم محبوسى كه ميلههاى سياه قفساش را به رنگ سفيد مىاندايد، به رسم هشدار دادن از خوش خيالىها؟ ــ
نه، مسلما هيچ كس مشوق سادهگرائى و سطحىنگرى، مبلغ خودفريبى و رفع تكليف و خواستار خلق شعارهاى آبكىى بىارز نيست. رويهى ديگر هنر اعتلاى فرهنگ است، و بينش هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهىى عميق و گسترده مىطلبد تا بتواند جوابگوى علل وجودى خويش در عرصهى زمان باشد، ـ چيزى كه نام ديگرش مشاركت در همآوردى در صحنهى جهانىى فرهنگ بشرى است.
شمار زيادى از هنرمندان ما ترجيح مىدهند از همان مرز استادى در چم و خم و ارائهى شگردهاى فنىى كار پا فراتر نگذارند. ترجيح مىدهند ناطقانى بلبلزبان باشند اما سخنى از آن دست به ميان نياورند كه احتمالا مالشان را بىخريدار بگذارد چه رسد به بازگفتن حقايقى كه جان شيرينشان را به مخاطره اندازد.
اوضاع مملكت قاراشميش است
احمد شاملو
اعتمادملي: احمد شاملو در سالهاي دهه هفتاد قصد داشت به شيوه سفرنامههاي قجري مطالب طنزي بنويسد كه چندي از آنها را نوشت. اين قطعه يكي از آن نوشتههاي كوتاه است كه تاكنون منتشر نشده است.
اوضاع مملكت قاراشميش است. به طور دقيق نمىدانيـم چه اتفاقاتى افتاده است. بعضي نوكرهـا مىگوينـد از اطراف شنيدهاند كه رعايا دست از كسب و كار كشيده دكان و بازار را تختهكردهاند كه آزادى مىخواهيم. هرچه فكر مىكنيم آزادى را مىخواهند چهكـار يا به كدام دردشـان شفا است عقلمان قد نمىدهد. صـدراعظـم نامرد در مختصرجوابى كه به تلغراف تند و تيز ما عرضكرده و در آن ما را دركمال نمكبهحرامى «شاهمخلوع» خوانده، تهديد نموده است چنانچه به خاك كشور خودمان پا بگذاريم بلافاصله دستگير و استنطاق مىشويم وعندالاقتضا بهدارمكافات الصاق مىشويم و در كفرآباد به خيل محاربان با خدا و رسول الحاق مىشويم.
(بدنيست توضيحا اين را هم گفته باشيم: اول هر چه زور زديم كه بفهميم شاه مخلوع چه معنى دارد هيچ سر در نياورديم. آسيدحسين آمد نشست قدرى فعل يفعل كرد در نهايت گفت مخلوع صيغه مفعولى است و معنىاش مىشود «شاهخلعتگرفته»، كهنوكرها همه خنديدند گفتند براى شاه افت دارد صيغه مفعولى بشود و خلعت بگيرد، تا باز ميرزاطويل از راه رسيد و مشكل را حل كرد.)
خلاصه، اوضاع اينطورهاست كهگفتيم. پول هم نداريم و با اين همه فىامانالله همنيستيم. خلاصه هيچ چيزمان به آدم نمىبرد. از هتل هم عذرمان را خواستهاند. عجالتا در جوار هتل كنار خيابان نشستهايم. از آن همه سال سلطنت با سلطه و جبروت برايمان چه باقى مانده؟ مشتى باسمه و صندوقچهاى تيله شيشهاى با يك قابعكسگوشماهى و يك طغرا خرس ماهوتى كه در كشاكش ايام يكى از چشمهايش هم افتاده... به خودمان مىفرماييم: «خوشا كنج درويشى! اين نيز بگذرد! » - اما دل كجا فريب اين ياوه مىخورد؟ـ به همان خداى احد و واحد لم يلد قسم كه همين الان دلمان براى يكشكم خورشت آلو اسفناج لميولد علىاكبرخانى ضعف مىرود.
وزير دربار رفته است قاورنرصاحب را پيدا كند از او به گدايى براى اقامت موقت ما در يك گوشه پارك جواز مخصوص بگيرد، كه تازه معلوم نيست بدهد يا نه. آقاسيدحسين را خواستيم فرموديم برايمان يك دهن [...] بخواند. به اواسط [...] رسيده بود كه ناگهان سر و كله گزمهاى پيدا شد. گريه و بىقرارى ما را كه ديد، سيد بيچاره اولاد پيغمبر را دستبندزده اشتلمكنان با خود برد. درماندهايم با اين اوضاع چهكنيم.
شعري منتشرنشده از احمد شاملو
سكوتآب
مىتواند
خشكى باشد و فرياد عطش:
سكوتگندم
مىتواند
گرسنهگى باشد و غريو پيروزمندانهى قحط:
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است ـ
اما سكوت آدمى فقدان جهان و خداست:
غريو را
تصوير كن!
مهرماه1370
...
انسانها یا ...
من عقده عدالت دارم، هر کس قافیه را میشناسد، عقده عدالت دارد، قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است...
فرزانگان سخن نمی گویند، بلکه با استعدادان سخن می گویند و تهی مغزان بگو مگو می کنند.
وبلاگ شخصی خشایار (من)
کمپین مبارزه با دانلود غیر قانونی آثار هنری
Thumbs Up/Down |
Received: 0/0 Given: 0/0 |
رد شدنی دیدم نامش اینجاست.
خواستم چیزی بنویسم دیدم ندارم. اما خرسندم از اینکه این نسل نام بامداد رو در سینه داره و با انگشت روی دنیا مجازی هم حک می کنه.
به عنوان تقدیر از بانی این گفتگو در مورد مرد ناگفته ها بخشی از سفرنامه ی طنز شاملو رو در آمریکا که از زبان (به قول خود شاملوی بزرگ) یک پادشاه سلسله ی منحوس قجر هست می گذارم.
امید که به نقل از خودش:
نامش در تکرار تاریخ قضاوت شود
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
Thumbs Up/Down |
Received: 0/0 Given: 0/0 |
دکلمه شعرهای استاد با صدایه خودش کسی داره ؟
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
هوای تازه >>> پریا
یکی بود یکی نبود
زیرِ گنبد کبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پری نشسّه بود
زار و زار گریه میکردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه میکردن پریا.
گیسِشون قدِ کمون رنگِ شبق
از کمون بُلَن تَرَک
از شبق مشکی تَرَک.
روبروشون تو افق شهرِ غلامایِ اسیر
پُشتِشون سرد و سیا قلعهیِ افسانهیِ پیر.
از افق جیرینگ جیرینگ صدایِ زنجیر میومد
از عقب از تویِ بُرج نالهی شبگیر میومد...
«ــ پریا! گشنهتونه؟
پریا! تشنهتونه؟
پریا! خَسّه شدین؟
مرغِ پر بَسّه شدین؟
چیه اینهایهایِتون
گریهتون وایوایِتون؟»
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مثِ ابرایِ باهار گریه میکردن پریا...
□
«ــ پریایِ نازنین
چهتونه زار میزنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگِ غروب
نمیگین برف میاد؟
نمیگین بارون میاد؟
نمیگین گُرگِه میاد میخوردِتون؟
نمیگین دیبه میاد یه لقمه خام میکندِتون؟
نمیترسین پریا؟
نمیاین به شهرِ ما؟
شهرِ ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد ــ
پریا!
قدِ رشیدم ببینین
اسبِ سفیدم ببینین
اسبِ سفیدِ نقرهنَل
یال و دُمِش رنگِ عسل،
مرکبِ صرصرتکِ من!
آهویِ آهنرگِ من!
گردن و ساقِش ببینین!
بادِ دماغِش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونهی دیبا داغونه
مردمِ ده مهمونِ مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک میزنن
میرقصن و میرقصونن
غنچهی خندون میریزن
نُقلِ بیابون میریزن
های میکشن
هوی میکشن:
«ــ شهر جای ما شد!
عیدِ مردماس، دیب گله داره
دنیا مالِ ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره»...
پریا!
دیگه توکِ روز شیکسّه
دَرایِ قلعه بسّه
اگه تا زوده بُلَن شین
سوار اسبِ من شین
میرسیم به شهرِ مردم، ببینین: صداش میاد
جینگ و جینگِ ریختنِ زنجیرِ بردههاش میاد.
آره! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لا به لا
میریزن ز دست و پا.
پوسیدهن، پاره میشن،
دیبا بیچاره میشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار میبینن
سر به صحرا بذارن، کویرو نمکزار میبینن
عوضش تو شهرِ ما... [آخ! نمیدونین پریا!]
دَرِ بُرجا وا میشن؛ بردهدارا رسوا میشن
غلوما آزاد میشن، ویرونهها آباد میشن
هر کی که غُصه داره
غمِشو زمین میذاره.
قالی میشن حصیرا
آزاد میشن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داسِشونو ورمیدارن
سیل میشن: شُرشُرشُر!
آتیش میشن: گُرگُرگُر!
تو قلبِ شب که بدگِله
آتیشبازی چه خوشگِله!
آتیش! آتیش! ــ چه خوبه!
حالام تنگِ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوزِ تب نمونده
به جستن و واجِستن
تو حوضِ نقره جِستن...
الان غلاما وایسادن که مشعلا رو وردارن
بزنن به جونِ شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیربافو پالون بزنن واردِ میدونش کنن
به جایی که شنگولش کنن
سکهی یه پولش کنن.
دستِ همو بچسبن
دورِ یارو برقصن
«حمومک مورچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
«قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو» دربیارن
پریا! بسّه دیگه هایهایِتون
گریهتون، وایوایِتون! »...
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه میکردن پریا...
□
«ــ پریایِ خطخطی
لُخت و عریون، پاپتی!
شبایِ چلهکوچیک
که تو کرسی، چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون میومد صداش تو نودون میومد
بیبیجون قصه میگُف حرفایِ سربسّه میگُف
قصهی سبزپری زردپری،
قصهی سنگِ صبور، بُز روی بون،
قصهی دخترِ شاهِ پریون، ــ
شمایین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص میخورین، جوش میخورین، غُصهی خاموش میخورین که دنیامون خالخالیه ، غُصه و رنجِ خالیه؟
دنیای ما قصه نبود
پیغومِ سر بَسّه نبود.
دنیای ما عیونه
هر کی میخواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پُراز شغال و گرگه!
دنیایِ ما ــ هِی هِی هِی!
عقبِ آتیش ــ لِی لِی لِی!
آتیش میخوای بالاترک
تا کفِ پات تَرَکتَرَک...
دنیایِ ما همینه
بخواهی نخواهی اینه!
خُب، پریایِ قصه!
مرغایِ پر شیکسّه!
آبِتون نبود، دونِتون نبود، چایی و قلیونِتون نبود،
کی بِتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما
قلعهی قصهتونو ول بکنین، کارِتونو مشکل بکنین؟»
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مثِ ابرای باهار گریه میکردن پریا.
□
دس زدم به شونهشون
که کنم روونهشون ــ
پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروسِ سرکنده شدن، میوه شدن هسته شدن، انارِ سربسته شدن، امید شدن یأس شدن، ستارهی نحس شدن...
وقتی دیدن ستاره
به من اثر نداره:
میبینم و حاشا میکنم، بازی رو تماشا میکنم
هاج و واج و منگ نمیشم، از جادو سنگ نمیشم ــ
یکیش تُنگِ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تُتُق زد...
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ورکشیدم
زدم به دریا تر شدم، از اونورِش بهدر شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اونورِ کوه ساز میزدن، همپای آواز میزدن:
«ــ دَلنگ دَلنگ! شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانوم آفتاب کرد
کُلّی برنج تو آب کرد:
خورشید خانوم! بفرمایین!
از اون بالا بیاین پایین!
ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو قبله کردیم.
از وقتی خَلق پاشد
زندگی مالِ ما شد.
از شادی سیر نمیشیم
دیگه اسیر نمیشیم
هاجِستیم و واجِستیم
تو حوضِ نقره جِستیم
سیبِ طلا رو چیدیم
به خونهمون رسیدیم... »
□
بالا رفتیم دوغ بود
قصهی بیبیم دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصهی ما راست بود:
قصهی ما به سر رسید
کلاغه به خونهش نرسید،
هاچین و واچین
زنجیرو ورچین!
۱۳۳۲
__________________________________________
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
ویرایش توسط Mona : Saturday 22 January 2011 در ساعت 02:03 AM
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
Thumbs Up/Down |
Received: 9/0 Given: 0/0 |
قلعهنشينِ حماسههاي پُر از تَكبربگذار عشق تو
در شعر تو بگريد...
« احمد شاملو ـ آهن ها و احساس»
احمد شاملو اگر نگوييم برجسته ترين، يكي از پنج چهرهي برجسته شعر معاصر ايران بوده است. دربارهي شعرهاي شاملو ـ چه در زمان حياتش و چه پس از مرگش ـ بسيار نوشته شده است. شايد مجموع صفحات كتابهايي كه دربارهي شاملو نوشته شده اند بالغ بر بيست هزار باشد . كه اين خود نشانگر اهميت شاملوي شاعر است. شاملوي شاعر ، چرا كه وجوه ديگر او هر يك به تفكيك نيازمند واكاوي است. اما در اين مجال بر آنم تا از زاويهاي ديگر به شاملوي شاعر و شعريت شعرش نگاه كنم. نگاهي كه اگر توام با نقد باشد قطعاً چيزي از بزرگي او نمي كاهد. اينكه شاملو شاعر شعر سپيد است ، اينكه او شعر فارسي را از بند وزن و قافيه رهاند، اينكه موسيقي وجه كليدي شاملوست اينكه او تحت تاثير برخي شاعران اروپايي بوده ؛ همهي اينها مباحثي است كه منتقديني به كرات به آن پرداخته اند و دربارهي هر كدام از اين گزارههاي مسلم به اندازهي كافي ترديد شده كه امروز به بخشي از يقين شعر معاصر فارسي تبديل شده است. در نقد شاملوي شاعر، دم دستي ترين و سطحي ترين نگاه اين است كه بگوييم قبل از او شاعران ديگري شعر بدون وزن نوشته بودند حتا چهرهي برجستهاي مثل هوشنگ ايراني. يا اينكه گاه موسيقي در شعر شاملو آنقدر طنين انداز مي شود كه شعريتِ شعر در درجهي چندم قرار مي گيرد يعني همان مشكلي كه به خاطرش شعر فارسي ناگزير از عبور از اوزان عروضي شد. دربارهي تاثير پذيري شعر شاملو از شاعران اروپايي همين بس كه او چنان در دنياي شاعران محبوبش سير مي كرد كه هنوزهم مخاطب مي ماند كه اين شاملو بود كه شعرهاي لوركا را در ترجمه (بازآفريني) ، چون شعرهاي خودش مي سرود يا شعرهاي شاملو بودند كه ادامهي شعرهاي لوركا محسوب مي شدند. اين سوالات و ابهامات بارها و بارها مطرح شده و منتقدين مختلف هر يك از زاويهاي به اين موضوعات نگريستهاند.
اما چيزي كه كمتر به آن پرداخته شده، تعريف جهانِ شعري شاملوست. احتمالاً منتقدين ارجمند بررسي جهان شعر شاملو را امري غير تخصصي برشمردهاند و ترجيح داده اند با يكي دو عبارت از اين موضوع بگذرند و به مسالهي اصلي يعني ساختمان شعر او بپردازند . حال آنكه ساختمان شعر نتيجهي جهان بيني شاعر است.
اين اشتباه دربارهي نيما هم رخ داده و منتقدين صرفاً به شكستن اوزان عروضي در شعر نيما تاكيد مي كنند حال آنكه مدرنيته در شعر فارسي در شعر نيما تجلي يافت. جهان مدرن شعر نيما اما بر خلاف تصور توسط شاعران پس از او ادامه نيافت و شاعران مطرح پس از او ـ آنها كه مطرح تر بودهاند ـ نگاهي سنتي به جهان داشتهاند.
چكيدهي نظر منتقدين را دربارهي آثار شاملو در اين جملات مي توان خلاصه كرد: شاملو در كتاب اولش«آهنگ هاي فراموش شده» شاعري رمانتيك بود كه صرفاً به من شخصي اش مي پرداخت. پس از آن شاملو به شاعر انسان و تعهد اجتماعي تبديل شد و در كتابهايي نظير «آيدا در آيينه»،« آيدا : درخت و خنجر و خاطره» به عتاب با آنها كه از جهان پيشنهادي او روي برگردانده اند سخن مي گويد . شعر شاملو چه در سالهاي پيش از انقلاب و چه در سالهاي پس از آن آهنگ مخالفت سياسي را در جامعه داشت. اما آيا شعر او واجد اين ويژگي بود؟ چه عاملي باعث مي شد كه شعر او اينگونه به نظر برسد؟ براي پاسخ به اين سوالها ابتدا بايد به نقد تعريفهاي ارايه شده از جهان شاملو پرداخت و سپس با كلمهها و چيدمان شعر شاملو مشخصات جهان شعري او را بطور نسبي تبيين كرد.
شعر شاملو را در كتاب« آهنگهاي فراموش شده» سرشار از رمانتي سيسم تلقي كرده اند. از نظر منتقدين، اين كتاب كه در پي گذراندن دورهاي زندان سروده شده، بيشتر گوياي منويات شخصي شاعر است. عشق فردي. چيزي مردود انگاشته ميشود. منتقدين چنان دراين باره حكم صادر كردهاند كه تو گويي عشق فردي و گفتن از خود ، امري نكوهيده است.
در اين نقدها عمدتاً به مقدمهي شاملو در كتاب «آهنگهاي فراموش شده» استناد مي شود . پس از انتشار اين كتاب نيز منتقدين غالباً با تعريفهايي كه شاملو از شعر خودش ارايه ميكند به تحليل شعرهاي او مي پردازند. شعر شاملو در دورهاي شعر « انسان و تعهد اجتماعي» نام مي گيرد كه پوپوليست ها در نقدهايشان شعر شاملو را جدا از مردم مي دانستند و به همين بهانه آن را ميكوبيدند . متاسفانه به طرز رقت انگيزي حق با آنها بود . شعر شاملو با مردم نبود . اما نه به معنايي كه آنها مدنظر داشتند. آنها مي پنداشتند كه شاعر بايد همسو با جريانات سياسي و حزبي حركت كند و به خلق بپيوند. خوشبختانه شعر شاملو اينچنين شعري نبود اما شعر« انسان و تعهد اجتماعي» هم نبود. تعهد اجتماعي به عنوان مفهومي مدرن در شعر شاملو وجود نداشت. چرا كه نگاه شاملو به جهان نگاه مدرني نبود. در تعريف مدرن از تعهد اجتماعي، فرد فرد انسانها در قبال يكديگر مورد سنجش قرار ميگيرند. اينجاست كه بحث انسان در شعر شاملو پيش كشيده ميشود. آيا شعر شاملو اومانيستي بود؟
انسان محوري، باوري فردي از انسان دارد. اگر چه گاه آميخته به اخلاق مي شود . اما در شعر شاملو «انسان»، انسان جهان بيني اومانيستي نيست. انسان موجودي است كه شاملو خود تعريف مي كند . اگر نيچه براي ابر انسان خود تعريفي ارايه مي دهد، شاملو صرفاً بر جسد « انسان»اش مرثيه سر ميدهد. در شعرهايش انساني را خلق مي كند كه با انسان ديدگاه اومانيستي فرق ميكند. شاملو در هيات پيامبر ظاهر مي شود و براي انسانش راه تعيين ميكند . مجموعه « هواي تازه» ، كتاب اميد شاملو براي خلق اين جهان ومشخصات انسانش است.
ديگر جا نيست/ قلب ات پر از اندوه است / خدايان همه آسمانهايت / بر خاك افتاده اند / چون كودكي / بي پناه و تنها مانده اي / از وحشت مي خندي / و غروري كودن / از گريستن پرهيزت مي دهد/ اين است انساني كه از خود ساخته اي / انساني كه من دوست داشتم / كه من دوست ميدارم ./...
(به تو بگويم ـ هواي تازه)
در شعر «بدرود» اوج آرمانگرايي شاعر را در خلق انسان دلخواهش ميبينيم: درياهاي چشم تو خشكيدني ست / من چشمهيي زاينده ميخواهم.
بنابراين انسان شعر شاملو نزديكي چنداني با انسان هستي شناسي اومانيسم ندارد. شاملو در كتاب«هواي تازه» مي كوشد با آوردن اسم هايي نظير «مرتضا» و «نازلي» به انسان مورد نظرش تشخص زميني بدهد . چنانكه شاعر اسپانيايي محبوبش لوركا از ايگناسيو گفته بود. او ميخواهد از جز به كل برسد تا شعرش انسان محور باشد. اما حتا اگر شاعراني مثل لوركا و ناظم حكمت به انسان واقعي وتقديرش ميپردازند شاملو، انديشمندي است كه با «بيانگري»، به صورتبندي جهان ميپردازد و در اين اثنا از هيات شاعر خارج ميشود. ، ناظم حكمت در شعر«در رستوران آستورياي برلين» تقدير را تصوير ميكند بي آنكه به فلسفهبافي بيفتد:
در رستوران آستورياي برلين/ دختركي پيشخدمت / چون قطره نقره / از بالاي سيني سنگين و پر به من لبخند مي زد/ نمي دانم چرا/ زيرچشمانش هميشه كبود بود / هرگز نصيبم نشد سر ميزي كه او خدمت مي كرد بنشينم / هرگز بر سر ميزي كه خدمت مي كردم ننشست / مردي مسن / شايد بيمار / با پرهيز غذايي / غمگنانه به چشمانم خيره مي شد / آلماني نمي دانست / سه ماه روزي سه بار آمد و رفت / و ناپديد شد / شايد به كشور خود بازگشته است / شايد بازگشته و در گذشته است.
تو را دوست دارم چون نان و نمك ـ « ناظم حكمت»-ترجمهي احمد پوري
حال روايت شاملو از تقدير را ببينيم:
دستان تو خواهران تقدير من اند/ از جنگل هاي سوخته از خرمن هاي باران خورده سخن مي گويم/ من از دهكدهي تقدير خويش سخن مي گويم ...
« بهار ديگر ـ هواي تازه»
شاملو راوي جهاني است كه خود خلق كرده و در آن تعريف يوتوپياپي از آن ارايه ميكند . تعريفي كه با ماهيت شعر در تناقض است و به همين دليل بسياري از شعرهاي شاملو به اجتماعياتي تبديل ميشوند كه ميتوان آنها را رسالههاي آهنگين ناميد.
اگر چه كلمات شعر شاملو را بايد با زماني كه شعرها سروده شدهاند مقايسه كرد اما در اين صورت نيز كلماتي كه شاملو به كار مي برد واژههاي نامانوس و كهنه اي هستند كه از جامعه بسيار دور هستند. «بيانگري» شاملو در شعرهايش در مقابل« بيانگري» شعرهاي فروغ هم كم مي آورد . اصلاً كلمات شعرهاي شاملو را با كلمات شعرهاي نادرپور و نصرت رحماني مقايسه كنيد. «خنياگر» ، «دشنه»،«خنجر» يا عباراتي نظير « به نوار زخم بندي اش ار/ ببندي» « ناوك پر انكسار پولاد سپيد» و ... اينها كلمات و عباراتي هستند كه شعرهاي شاملو را در بر گرفتهاند . برخي از شارحان شعرهاي شاملو ،از جمله پور نامداريان كه كتابش سراسر تمجيد از شاملو است ناچار لب به اعتراف مي گشايند كه يكي از دلايل گرايش شاملو براي خلق شعر بدون وزن، عدم آشنايي كافي او با شعر كهن فارسي است. خود شاملو نيز نيما را نجات دهندهي خويش مي داند چرا كه او را از بند شعرهاي كلاسيك رهانيده است. اما شعر شاملو هر چقدر از نظر وزن نسبت به شعر كلاسيك پيشرو است از نظر ساختاري حتي از آنها نيز عقب تر است. دليل گزينش چنين کلماتي توسط شاملو، اين نيست که علاقه داشته شعرهاي ديرياب بيافريند که اتفاقاً به دليل ساختار ساده شعرهايش، مخاطب در همان مواجهه اول تمام شعر را در مي يابد:
کوهها با هم اندو تنهايند /هم چون ما، با همان تنهايان
(کوهها – لحظه و هميشه)
مي بينيم که شاعر حتي کمترين ترديدي براي دريافت آنچه خود را در نظر داشته بگويد براي مخاطب باقي نمي گذارد. پس علت استفاده از کلمات منسوخ در شعرهاي شاملو چيست؟ گفتيم که عليرغم اطلاق عنوان «انسان و تعهد اجتماعي » به شعر شاملو شعر او شعري انسان محور نيست و از جامعه هم جداست. انساني که شاملو در شعرهايش مي سازد انسان واقعي نيست. ابر مردي است که شاعر پيامبر گونه رسالتي برايش قائل شده است. چون اين شاعر از آن واقعيت جامعه نيست شاعر نمي تواند از کلمات رايج براي خلق اش استفاده کند. «دشنه» «خنجر» اشياي دهه ي سي و چهل و پنجاه نيستند. بطور کل شعر شاملو خالي از اشياست چون «خنجر»و «دشنه» در شعر شاملو شعر محسوب نميشوند آواهايي خوفناک هستند که به تابوي انسان مورد قبول شاملو رسميت ميبخشند. با اين همه چرا شعر شاملو نماد مخالفت سياسي بوده است ؟
شاملو ظاهرا پس از آن که در تکثير انسان مورد نظر خود نااميد ميشود به عشق پناه مي برد. اما طبق آرمان هاي شاملو اين عشق نيز بايد لايق انسان تحقق نيافته شعرهاي شاملو باشد. عشق شاملو در کتاب هاي «آيدا در آينه» ، « آيدا درخت و خنجر و خاطره» عشق آرماني است که کمتر نشاني از حقيقت در خود دارد . شاملو از آن دست شاعراني است که به وقوع ناخودآگاه شعر اعتقاد دارند. او در کتاب «يک هفته با شاملو» تعريف مي کند که چطور يک شعربه او الهام شد و او از خواب برخاست و آن را نوشت. حال که شعر شاملو ،شعري الهامي است بايد پرسيد چگونه از همهي زندگي عاشقانه فقط وجه متناسب آن در شعرش تجلي يافته است ؟آيا يک عاشق در تمام لحظات معشوقش را دوست دارد ؟ آيا غير از اين است که گاه اين عشق به تنفر تبديل مي شود حتي براي لحظاتي و دوباره عشق ايجاد مي شود؟ پس چرا در شعرهاي عاشقانهي شاملو صرفا باعشق آرماني سر و کارداريم؟ واقعيت اين است که عشق در آثار شاملو تحت تاثير همان ابر انساني است که شاملو، پيامبرگونه آفريده است. از همين روست که شاملو حتي وقتي انسانش سرکشي مي کند همچون پدري دلسوز او را همراهي مي کند.
مرگ هم يکي از واژههايي است که در شعر شاملو به کرات استفاده شده است. امااز مرگ در شعر او نه مخاطب واهمهاي دارد و نه خود شاعر. چرا که او از مرگ ميگويد خود مرگ را نميگويد. همان اتفاقي که در مورد عشق هم رخ داد:
من مرگِ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم/که صداي مرا/به جانبِ من/بازپس نميفرستاد/چرا که ميبايست/تا مرگِ خويشتن را/من/نيز/از خود/ نهان کنم.
«از مرگ سخن گفتم-آيدا:درخت و خنجر و خاطره»
ترانه ي «اي ايران اي مرز پر گهر» را با صداي بنان شنيده ايد؟ حتي اگر به وطن پرستي هم اعتقادي نداشته باشيد ، شنيدن اين آهنگ مو را بر بدن آدم سيخ مي کند . شعر شاملو نه به خاطر انسان محوري و نه تعهدِ اجتماعي اش، بلکه صرفا به خاطر وجه حماسي آهنگِ شعرهايش به نماد مخالفت سياسي تبديل شد . شايد بسياري از دوستداران شعر شاملو حتي معناي کلمات منسوخي که در شعر شاملو به کار رفته را هم ندانند اما با خواندن آن احساس غرور مي کنند.
پس از انتشار کتاب «آهنگ هاي فراموش شده» بسياري از منتقدين اين کتاب را که البته به حق حاوي اشعاري خام بود به خاطر شخصي بودن شعرهايش رد کردند . شاملو شعري در مجموعه ي هواي تازه دارد با نام «شعري که زندهگي است»: موضوع شعر شاعر پيشين از زندهگي نبود / در آسمان خشک خيال اش ،او / جز با شراب و يار نمي کرد گفت و گو / او در خيال بود شب و روز/ در دام گيس مضحك معشوقه پاي بند،/ حال آن که ديگران / دستي به جام باده و دستي به زلف يار / مستانه در زمين خدا نعره مي زدند!
او در ادامه مي نويسد :
موضوع شعر / امروز/ موضوع ديگري است / امروز/شعر/ حربه ي خلق است / زيرا که شاعران / خود شاخه يي ز جنگل خلق اند / نه ياسمين و سنبل گل خانه ي فلان
(همان)
اشارهي شاملو احتمالا به شاعران مشهور زبان فارسي يعني حافظ و سعدي است که راز ماندگاري شان اتفاقاً در شخصي نوشتنشان است. آنها از خود مينويسند اما صادقانه مي نويسند. شعر آن ها «حربه ي خلق » نيست. با اين همه ميمانم که چطور شاملو ادعا ميکرده که عاشق شعرهاي حافظ و مولوي و البته خيام بوده است. آيا ميتوان جهان بيني يوتوپيا محور شاملو را با نگاه ظريف حافظ و سعدي و خيام مقايسه کرد؟
پي نوشت:
۱-تيتر مطلب سطري است از يکي از شعرهاي شاملو
۲- تمام نمونههايي که از شعرهاي شاملو در متن آمده،از جلد اول مجموعه آثار شاملو منتشر شده توسط انتشارات نگاه است.
همين مطلب در [ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
pourmohsen. com
__________________________________________________ ______________
دوستان من
اگه راجع به مقالاتی که در انجمن میذارم نظر خاصی دارید بیان بفرمایید
با تشکر
ویرایش توسط Mona : Friday 4 February 2011 در ساعت 01:06 PM
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست / هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحــــــــــــنه پیوســـــــــته بجاســـــت / خرم آن نغمه که مردم سپارند به یــــــــــــاد
در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)
علاقه مندي ها (Bookmarks)