[ میهمان گرامی برای مشاهده لینک ها نیاز به ثبت نام دارید]
خداي من چه دردآور است قصه كوچ،
پرنده مي رود و آشيانه مي ماند.
كوچ قصه ايست، قصه اي قديمي به قدمت چین و چروك دستان مهربان مادربزرگهای قصه گو.
اين قصه را بارها شنيده ام.
و مادربزرگ هربار قصه اش را اينگونه تمام مي كرد:
او در آخر گمشده اش را پيدا مي كند و زندگي از سر شروع مي شود.
در دل از مادربزرگ مي خواستم با همان چشمان بي ريايش،
از ته دل پر از اميد خود براي قصه كوچمان دعا كند.
ميدانم كه دعا كرده، اين را از گرماي دستش كه آرام آرام گونه ام را نوازش ميداد فهميدم.
مادربزرگ دعا كرده،
ما نيز دعايي بكنيم.
با نگاه هاي عاشقانه مان براي آشيانه ي كوچكمان دعا كنيم،
تا پر نكشند خاطرات زيبايمان.
آشيانه كه باقي باشد كوچ معني رفتن ندارد
معنايش چيز ديگري است:
تنها كمي فاصله ،
فاصله اي كه دلها را به هم پيوند ميدهد.
غربت كوچ را با قدمهاي آشناي تو مي خواهم،
همراه من باش...
علاقه مندي ها (Bookmarks)